شنبه, ۳۰م آبان, ۱۳۸۸
ابراهیم حسن بیگی، نویسنده برجسته ادبیات دفاع مقدس در یادداشتی نوشت:
یادش بخیر، آن روزها ما بسیجی بودیم؛ بسیج ۲۰ میلیونی مستضعفان که پادگان و سلاح و مهمات نداشت. فرمانده اش آنقدر افتاده حال بود که وقتی توی جمع بچه ها می آمد، کسی نمی فهمید او فرمانده بسیج است. یک بار که فرمانده را با اتومبیل ژیانی که داشتم به منزلش رساندم، تازه فهمیدم فرمانده بسیج ما در یک خانه قدیمی مستاجر است و نیت کرده اگر پولی به دست آورد یک موتورسیکلت گازی بخرد چون موقع راه رفتن ترکش توی رانش اذیتش می کند. آن روزها فرمانده بسیج مستضعفان، خودش یکی از مستضعفان بود. یادش بخیر، آن روزها که بسیجی بودیم، قلب رئوفی داشتیم؛ آنقدر رئوف که توی جبهه، دشمن مجروح عراقی را کول می کردیم تا پشت جبهه به درمانگاهی برسانیم و جانش را نجات دهیم.
خون کثیف دشمن دست و صورت و لباس های ما را آلوده می کرد اما ما عضو بسیج مستضعفانی بودیم که می گفتند؛ باید حتی به دشمنان خود هم رحم کنیم چون دشمن هم بنده خدا است و همنوع تو است و او زمانی با تو دوست می شود که تو به او لبخند بزنی و نه او را به قصد کشت کتک بزنی یا وقتی مجروح است بر جراحتش بیفزایی. آن روزها عده یی بودند که می گفتند بسیج باید اسلحه یی، باتومی، سیم بکسلی، دسته بیلی، چیزی به عنوان سلاح داشته باشد، اما آن روزها ما حاضر نشدیم در قامت یک پاسبان شهربانی ظاهر شویم البته بی سلاح هم نبودیم.
اسلحه سازمانی ما «الله اکبر» بود. گاهی سلاح ما یک پیت نفت خالی بود که از پیرزنی تنها می گرفتیم تا در صف بلندی بایستیم و برای او نفت تهیه کنیم. گاهی هم سلاح ما کوپن های اعلام شده پیرمردی بود که توان ایستادن در صف و گرفتن ارزاق کوپنی را نداشت و ما بسیجی ها به جای او می ا یستادیم چون ما خود را بسیج مستضعفان می دانستیم. طوری وانمود می کردیم که این کوپن ها یا پیت نفت مال خودمان است چون دوست داشتیم جز خدا کسی نفهمد که کار بسیج مستضعفان خدمت به خلق مردم و نیازمند جامعه است. یادش بخیر، آن روزها که عضو بسیج مستضعفان بودیم چقدر به روستا می رفتیم با یک ماشین لندکروز جهاد سازندگی.
پشت ماشین را از قند و شکر و روغن و چای پر می کردیم. مردم روستا دورمان جمع می شدند. فکر می کردند ما آمده ایم به آنها فقط مقداری قند و شکر و چای بدهیم، اما ما آمده بودیم به آنها آب و برق و روشنایی هم بدهیم و اگر لازم بود مدرسه و درمانگاه هم بسازیم. در ازدواج جوان ها ریش سفیدی کنیم، در اختلافات زن و شوهرها وساطت کنیم و خلاصه ما آن روزها مثل آچار فرانسوی هر پیچ و مهره یی را باز می کردیم. دوست نداشتیم مثل انبر کلاغ گیر، هی گیر بدهیم و گرهی را باز نکنیم.
آن روزها بسیج مستضعفان مثل پلیس ۱۱۰ امروز بود که هر کسی می ترسید سراغ ما می آمد. هر کسی نگران بود آدرس ما را می پرسید. هر کسی امنیت و آرامش می خواست به دنبال ما می گشت. آن روز بسیج مستضعفان آنقدر خالص و پاک بود که حضرت امام آن را لشگر مخلص خدا نامید؛ لشگر مخلص خدا که امام هم خود را عضوی از آن می دانست و می گفت من هم یک بسیجی هستم. بسیج مستضعفانی که امام نه فرمانده بلکه یکی از اعضای آن بود، بسیجی نبود که کاری کند مردم از او بترسند. چهر ه اش مهربان و مظلوم بود.
محل رجوع مردم دردمند و گرفتار و مستضعف بود. جایی بود که به مردم امنیت و آسایش می داد. اگر کسی می دانست بغل دستی اش یک بسیجی است سعی می کرد خود را به او بچسباند و از او فاصله نگیرد تا معلوم شود او کنار یک بسیجی نشسته است؛ کنار ابرمردی که همه هستی اش را فدای مردمش، فدای انقلاب اسلامی اش و فدای امامش کرده بود.
آن روزها افتخار یک بسیجی این بود که دیناری از بیت المال خرج خودش و خانواده اش نکند. افتخارش این بود که به یاری مردم بشتابد. مقابل قلدران و زورگویان بایستد و از حق مردم دفاع کند.
یادش بخیر، آن روزها که بسیجی بودیم وقتی پنجم آذر سالروز تاسیس بسیج که می شد، همسایه ها برایمان شاخه گل می آوردند. ما لباس های نومان را می پوشیدیم و بین مردم می رفتیم و به بسیجی بودن مان افتخار می کردیم و ما هم به دیدار خانواده های شهدای بسیج می رفتیم و برای آنها گل می بردیم.
و حالا پس از گذشت ۳۰ سال از آن روزها باید گفت صد سال به این روزها که در روی پاشنه اش نمی چرخد و یادی از بسیج مستضعفان ۲۰ میلیونی آن روزها نمی شود.
منبع: اعتماد
ابراهیم حسن بیگی، نویسنده برجسته ادبیات دفاع مقدس در یادداشتی نوشت:
یادش بخیر، آن روزها ما بسیجی بودیم؛ بسیج ۲۰ میلیونی مستضعفان که پادگان و سلاح و مهمات نداشت. فرمانده اش آنقدر افتاده حال بود که وقتی توی جمع بچه ها می آمد، کسی نمی فهمید او فرمانده بسیج است. یک بار که فرمانده را با اتومبیل ژیانی که داشتم به منزلش رساندم، تازه فهمیدم فرمانده بسیج ما در یک خانه قدیمی مستاجر است و نیت کرده اگر پولی به دست آورد یک موتورسیکلت گازی بخرد چون موقع راه رفتن ترکش توی رانش اذیتش می کند. آن روزها فرمانده بسیج مستضعفان، خودش یکی از مستضعفان بود. یادش بخیر، آن روزها که بسیجی بودیم، قلب رئوفی داشتیم؛ آنقدر رئوف که توی جبهه، دشمن مجروح عراقی را کول می کردیم تا پشت جبهه به درمانگاهی برسانیم و جانش را نجات دهیم.
خون کثیف دشمن دست و صورت و لباس های ما را آلوده می کرد اما ما عضو بسیج مستضعفانی بودیم که می گفتند؛ باید حتی به دشمنان خود هم رحم کنیم چون دشمن هم بنده خدا است و همنوع تو است و او زمانی با تو دوست می شود که تو به او لبخند بزنی و نه او را به قصد کشت کتک بزنی یا وقتی مجروح است بر جراحتش بیفزایی. آن روزها عده یی بودند که می گفتند بسیج باید اسلحه یی، باتومی، سیم بکسلی، دسته بیلی، چیزی به عنوان سلاح داشته باشد، اما آن روزها ما حاضر نشدیم در قامت یک پاسبان شهربانی ظاهر شویم البته بی سلاح هم نبودیم.
اسلحه سازمانی ما «الله اکبر» بود. گاهی سلاح ما یک پیت نفت خالی بود که از پیرزنی تنها می گرفتیم تا در صف بلندی بایستیم و برای او نفت تهیه کنیم. گاهی هم سلاح ما کوپن های اعلام شده پیرمردی بود که توان ایستادن در صف و گرفتن ارزاق کوپنی را نداشت و ما بسیجی ها به جای او می ا یستادیم چون ما خود را بسیج مستضعفان می دانستیم. طوری وانمود می کردیم که این کوپن ها یا پیت نفت مال خودمان است چون دوست داشتیم جز خدا کسی نفهمد که کار بسیج مستضعفان خدمت به خلق مردم و نیازمند جامعه است. یادش بخیر، آن روزها که عضو بسیج مستضعفان بودیم چقدر به روستا می رفتیم با یک ماشین لندکروز جهاد سازندگی.
پشت ماشین را از قند و شکر و روغن و چای پر می کردیم. مردم روستا دورمان جمع می شدند. فکر می کردند ما آمده ایم به آنها فقط مقداری قند و شکر و چای بدهیم، اما ما آمده بودیم به آنها آب و برق و روشنایی هم بدهیم و اگر لازم بود مدرسه و درمانگاه هم بسازیم. در ازدواج جوان ها ریش سفیدی کنیم، در اختلافات زن و شوهرها وساطت کنیم و خلاصه ما آن روزها مثل آچار فرانسوی هر پیچ و مهره یی را باز می کردیم. دوست نداشتیم مثل انبر کلاغ گیر، هی گیر بدهیم و گرهی را باز نکنیم.
آن روزها بسیج مستضعفان مثل پلیس ۱۱۰ امروز بود که هر کسی می ترسید سراغ ما می آمد. هر کسی نگران بود آدرس ما را می پرسید. هر کسی امنیت و آرامش می خواست به دنبال ما می گشت. آن روز بسیج مستضعفان آنقدر خالص و پاک بود که حضرت امام آن را لشگر مخلص خدا نامید؛ لشگر مخلص خدا که امام هم خود را عضوی از آن می دانست و می گفت من هم یک بسیجی هستم. بسیج مستضعفانی که امام نه فرمانده بلکه یکی از اعضای آن بود، بسیجی نبود که کاری کند مردم از او بترسند. چهر ه اش مهربان و مظلوم بود.
محل رجوع مردم دردمند و گرفتار و مستضعف بود. جایی بود که به مردم امنیت و آسایش می داد. اگر کسی می دانست بغل دستی اش یک بسیجی است سعی می کرد خود را به او بچسباند و از او فاصله نگیرد تا معلوم شود او کنار یک بسیجی نشسته است؛ کنار ابرمردی که همه هستی اش را فدای مردمش، فدای انقلاب اسلامی اش و فدای امامش کرده بود.
آن روزها افتخار یک بسیجی این بود که دیناری از بیت المال خرج خودش و خانواده اش نکند. افتخارش این بود که به یاری مردم بشتابد. مقابل قلدران و زورگویان بایستد و از حق مردم دفاع کند.
یادش بخیر، آن روزها که بسیجی بودیم وقتی پنجم آذر سالروز تاسیس بسیج که می شد، همسایه ها برایمان شاخه گل می آوردند. ما لباس های نومان را می پوشیدیم و بین مردم می رفتیم و به بسیجی بودن مان افتخار می کردیم و ما هم به دیدار خانواده های شهدای بسیج می رفتیم و برای آنها گل می بردیم.
و حالا پس از گذشت ۳۰ سال از آن روزها باید گفت صد سال به این روزها که در روی پاشنه اش نمی چرخد و یادی از بسیج مستضعفان ۲۰ میلیونی آن روزها نمی شود.
منبع: اعتماد